|
 شهید Ù…ØÙ…د باقر رØÙ…انی ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ ØØ³ÛŒÙ†Ø¹Ù„ÛŒ دانشجوی رشتة مهندسی بودند Ùˆ از دانشجویان پیرو خط امام بودند Ú©Ù‡ در سال 58 از طر٠امام (قدس سره) به ÙØ±Ù…اندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بیجار منصوب گردیدند . آن شهید بزرگوار مردی مؤمن ØŒ پاک Ùˆ پیرو خط ولایت Ùقیه بودند . ودر عین اینکه از نظر معنوی در مرتبة بسیار والایی قرار داشتند Ùˆ هیچ وقت نماز شبشان ترک نمی شد بسیار شوخ طبع نیز بودند . اخلاق Ùˆ Ø±ÙØªØ§Ø± بسیار نیکو ÙˆØØ³Ù†Ù‡ ای داشتند Ùˆ پیوسته دیگران را به تقوا Ùˆ پرهیزگاری دعوت Ù…ÛŒ کردند Ùˆ همیشه بازبان نیک Ùˆ به نرمی با دیگران ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کردند Ùˆ همین اخلاق خوب Ùˆ مانند مولایش علی بودن دیگران را به طر٠او جذب میکرد بطوری Ú©Ù‡ همه از هم ØµØØ¨ØªÛŒ Ùˆ هم نشینی با او لذت Ù…ÛŒ بردند .آن بزرگوار همیشه شاداب Ùˆ خندان بودند Ùˆ مصداق بارز « اَلمؤمÙÙ†Ù Ø¨ÙØ´Ø±ÙÙ‡Ù ÙÙÛŒ وَجهÙÙ‡Ù ÙˆÙŽ ØÙزنÙÙ‡Ù ÙÙÛŒ قَلبÙه٠» بودند البته ØØ²Ù† ایشان شهادت بود Ú©Ù‡ بالاخره به بشر تبدیل شد Ùˆ به دیدار معشوق Ø´ØªØ§ÙØª «یاد Ùˆ خاطره اش جاوید باد » . از خاطرات دیگر شهید رØÙ…انی خواب عجیبی بود Ú©Ù‡ دربارة آن شهید بزرگوار دیدم . خواب به این صورت بود Ú©Ù‡ بعد از شهادت آن شهید بزرگوار چند ماه بیشتر نگذشته بود Ú©Ù‡ من ایشان را در ØØ§Ù„ت رؤیا دیدم به این ترتیب Ú©Ù‡: من همراه عدة زیادی از مردم Ú©Ù‡ در بین ما پدر شهید رØÙ…انی نیز ØØ¶ÙˆØ± داشتند به سمت گلزار شهدا در ØØ±Ú©Øª بودیم Ú©Ù‡ برسر مزار شهدا برویم Ùˆ من جلوتر از همة آنها ØØ±Ú©Øª Ù…ÛŒ کردم وقتی Ú©Ù‡ به قبور شهدا نزدیک شدیم من به سمت قبر شهید رØÙ…انی دویدم ناگهان دیدم در قبر باز شد Ùˆ نوری از قبر ساطع شد Ùˆ آن شهید گرانقدر در ØØ§Ù„یکه یک لباس پلنگی نو Ùˆ تمیز بر تن Ùˆ یک جام زرد طلایی در دست داشتند از قبر بیرون آمدند من جلو Ø±ÙØªÙ‡ سلام کردم Ùˆ ایشان جواب مرا دادند Ùˆ سؤال کردند Ú©Ù‡ : « آقای سرکانی این جمعیت کجا Ù…ÛŒ آیند ØŸ « ÙØ±Ù…ودم: سر قبر شهدا .ÙØ±Ù…ودند : برگردید Ùˆ به این مردم بگویید Ú©Ù‡ ما نمرده ایم Ùˆ زنده ایم ببینید Ú©Ù‡ من نمرده ام Ùˆ من همراه دیگر شهدا قبل از اینکه شما بیایید آماده شده بودیم Ú©Ù‡ برویم غذا بخوریم اما من همینکه شما را دیدم آمدم Ú©Ù‡ این را بگویم » بعد آن شهید گرامی داخل قبر شدند در قبر بسته شد من نیز ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زدم Ú©Ù‡ ای مردم آقای رØÙ…انی Ù…ÛŒ ÙØ±Ù…ایند : ما زنده ایم ودر همین هنگام بود Ú©Ù‡ از خواب پریدم Ùˆ این خواب بر یقین من Ø§ÙØ²ÙˆØ¯ Ú©Ù‡ : شهیدان زنده اند الله اکبر .
از خاطرات دیگر آن بزرگوار این است Ú©Ù‡ : هر موقع Ú©Ù‡ در سپاه Ù…ÛŒ خواستیم نهار یا شام بخوریم ØŒ از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود Ú©Ù‡ هر وعده غذا را با یکی از برادران میل Ù…ÛŒ ÙØ±Ù…ودند . یک روز Ú©Ù‡ نوبت من بود Ú©Ù‡ با ایشان غذا را صر٠کنم من Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مقداری آب سرد Ùˆ چند تا نان نرم Ùˆ تازه آوردم ناگهان دیدم Ú©Ù‡ آن شهید گرامی بلند شدند Ùˆ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . من Ú¯ÙØªÙ… آقای رØÙ…انی کجا Ù…ÛŒ روید ØŸ ÙØ±Ù…ودند :شما بنشینید من الآن بر Ù…ÛŒ گردم « دیدم Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ مقداری نان خشک Ùˆ یک پارچ آب معمولی آوردند . Ú¯ÙØªÙ… من Ú©Ù‡ آب Ùˆ نان آورده بودم چرا شما دوباره زØÙ…ت کشیدید ØŸ اما ایشان باز با آن بیان زیبای خویش ÙØ±Ù…ودند : « ما این آب Ùˆ نان را به یاد کسانی Ú©Ù‡ یخچال ندارند Ú©Ù‡ آب یخ بخورند Ùˆ Ùقیرانی Ú©Ù‡ پول ندارند Ú©Ù‡ نان نرم Ùˆ تازه بخورند Ù…ÛŒ خوریم Ùˆ بعد از ذکر خدا ثنای او شروع کردند به خوردن آن .
از دیگر خاطرات شیرین Ùˆ بیاد ماندنی آن شهید بزرگوار اینکه در آن زمان سپاه وسیله ای برای عملیات Ùˆ دیگر امور داخل Ùˆ خارج از شهر نداشت Ùˆ از ماشین مازادی اینجانب Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ کردیم . لذا آن شهید بزرگوار بعد از مدتی به من Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ : «آقای سرکانی شما Ú©Ù‡ ماشین خودتان را وق٠امور سپاه کرده اید لااقل پول بنزین آن را از جیب خودتان پرداخت نکنید تا ما از بودجة سپاه به شما بدهیم . » اما من قبول نکردم . لذا آن شهید بزرگوار ÙØ±Ù…ودند :« من نیز اجر Ùˆ مزدی ندارم Ú©Ù‡ در قبال این کار به شما بدهم Ùˆ اَجرÙÚ©ÙÙ… عÙندَ الله٠. » واما نکته جالب این بود Ú©Ù‡ یک روز Ú©Ù‡ با چند تا از بچه های سپاه با همان ماشین مازادی من جهت دستگیری عوامل ضد انقلاب به روستاهای Ø§Ø·Ø±Ø§Ù Ø±ÙØªÙ‡ بودیم هنگام غروب Ú©Ù‡ به شهر (بیجار) برگشتیم چون جاده ها خاکی بود ماشین در خاک Ú¯Ù… شده بود بطوریکه شیشه های آن دیده نمی شد لذا من ماشین را داخل ØÛŒØ§Ø· سپاه نزدیک شیر آب پارک کردم Ú©Ù‡ مقداری آن را خصوصاً شیشه هایش را بشویم Ùˆ مشغول شستن شیشه های آن بودم Ú©Ù‡ ناگهان دیدم Ú©Ù‡ شهید رØÙ…انی در ØØ§Ù„یکه Ù…ÛŒ دویدند Ùˆ ØØ§Ù„ت مضطرب Ùˆ نگرانی داشتند Ùˆ به طر٠من Ù…ÛŒ آمدند ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زدند Ú©Ù‡ آقای سرکانی Ùوراً شیر آب را ببندید Ùˆ بیایید Ú©Ù‡ با شما کار دارم من نیز Ú©Ù‡ Ùکر کردم ØØªÙ…اً مشکلی پیش آمده Ùوراً شیر آب را بسته ونزد ایشان Ø±ÙØªÙ… . سؤال کردم Ú©Ù‡ باقر جان مشکلی پیش آمده ØŸ ایشان در جواب ÙØ±Ù…ودند : « نه نگران نباشید Ùقط یک کار Ú©ÙˆÚ†Ú© با شما داشتم » Ú¯ÙØªÙ… Ø¨ÙØ±Ù…ائید Ùˆ ایشان باز هم با همان سخنان زیبا Ùˆ دلنشین خود Ú©Ù‡ مصداق :« آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند » بود ÙØ±Ù…ودند : « آقای سرکانی شما Ú©Ù‡ شیر آب را باز کرده اید Ú©Ù‡ ماشین را بشویید آیا هیچ Ùکر کرده اید Ú©Ù‡ همین ØØ§Ù„ا ممکن است Ú©Ù‡ پیر زن یا یک بچه یا هر ÙØ±Ø¯ دیگری در یکی از نقاط پایین شهر آب را باز کند Ùˆ آب نیاید دلش بشکند ØŸ آیا شما در قیامت جوابگو هستید ØŸ « من نیز Ø¨Ø§Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… نه ! لذا آن شهید بزرگوار ÙØ±Ù…ودند پس اکنون بروید Ú©Ù‡ من برای ماشین هم Ùکری کرده ام Ùˆ یک کهنة نم دار به من دادند Ú©Ù‡ ماشین را پاک کنم من نیز در ØØ§Ù„یکه سخنان شهید در قلبم نشسته بود Ùˆ از طرÙÛŒ هم Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بودم Ú©Ù‡ آب زیادی را مصر٠نکرده ام Ø±ÙØªÙ… Ùˆ شروع به پاک کردن ماشین کردم .
یکبار در ماه مبارک رمضان نزدیک Ø§ÙØ·Ø§Ø± همراه آن شهید بزرگوار به خانة ایشان Ø±ÙØªÙ… . من دَم٠در ØÛŒØ§Ø· داخل ماشین منتظر ایشان شدم Ú©Ù‡ با هم به سپاه برگردیم آخه آن شب قرار بود بعد از Ø§ÙØ·Ø§Ø± جهت عملیات به تکاب بروند لذا آمده بودند Ú©Ù‡ از خانواده Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کنند ایشان برگشتند ودر ØØ§Ù„یکه مادر گرامیشان نیز پشت سر ایشان جهت بدرقة آن بزرگوار بودند ÙØ±Ù…ودند : پسرم باقر جان : « Ùَا الله٠خَیرٌ ØØ§ÙÙØ¸Ø§Ù‹ ÙˆÙŽ Ù‡ÙÙˆÙŽ اَرØÙŽÙ…٠الَّراØÙمین » اما شهید رØÙ…انی با آن بیان زیبا Ùˆ دلنشین Ùˆ Ù†Ø§ÙØ° Ùˆ جذاب خویش اینگونه ÙØ±Ù…ودند نه مادر جان اینطور نگویید ØŒ بلکه بگویید : « إنَّا Ù„Ùله٠وَ Ø¥Ùنّا Ø¥ÙÙ„ÙŽÛŒÙ‡Ù Ø±Ø§Ø¬ÙØ¹Ùونَ » دوباره مادرشان ÙØ±Ù…ودند پسرم خوب بود Ú©Ù‡ امشب را در خانه Ø§ÙØ·Ø§Ø± Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ شهید رØÙ…انی ÙØ±Ù…ودند نه مادر جان چگونه خدا راضی Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ من در خانه ودر کنار خانواده Ø§ÙØ·Ø§Ø± کنم Ùˆ ØØ§Ù„ آنکه دوستان دیگر در سپاه Ø§ÙØ·Ø§Ø± کنند نه ! پسر همان بهتر Ú©Ù‡ من نیز کنار آنها باشم واز مادرشان Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرده Ùˆ سوار ماشین شدند Ùˆ ØØ±Ú©Øª کردیم به سمت سپاه . در بین راه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… من به ایشان Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ : آقای رØÙ…انی اجازه دهید من نیز در این عملیات همراه شما باشم اما ایشان در جواب ÙØ±Ù…ودند :« نه بهتر است Ú©Ù‡ شما تشری٠نیاورید » من علت را سؤال کردم Ùˆ ایشان ÙØ±Ù…ودند :« من Ù…ÛŒ خواهم اولین شهید سپاه بیجار باشم چون اگر شما ها شهید شوید من چگونه طاقت Ùˆ تØÙ…Ù„ نگاه کردن به صورت بچه ها Ùˆ پدر Ùˆ مادر Ùˆ یا دیگر اقوام شما را داشته باشم ØŸ Ùˆ آنوقت است Ú©Ù‡ من از روی آنها شرمنده ام پس بهتر است Ú©Ù‡ من شهید شوم .» آنشب بعد از Ø§ÙØ·Ø§Ø± همراه چند تن دیگر از برادران راهی عملیات شدند Ùˆ همانطور هم Ú©Ù‡ خود آن بزرگوار ÙØ±Ù…ودند روز بعد ایشان در گردنة گوربابالی به درجة رÙیع شهادت نائل شدند Ùˆ اولین شهید سپاه بیجار بودند . Ùˆ به دیدار معشوق Ø´ØªØ§ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ به وصال ØÙ‚ رسیدند .
|
|
ارسال شده در مورخه : چهارشنبه، 8 تير ماه ، 1390 توسط admin  |
|
با عرض پوزش : ارائه نظر و پیشنهاد در مورد این مطلب مقدور نیست . |
|
| |
 |
ورود |
|
چنانچه تاکنون عضو این سایت نشده اید می توانید با تکمیل فرم مخصوص عضویت به جمع کاربران این سایت بپیوندید و از امكانات مخصوص كاربران استفاده نمائيد . |
|
 |
لینکهای مرتبط |
|
|
 |
امتیاز دهی به مطلب |
|
امتیاز متوسط : 3.5 تعداد آراء: 2

|
|
 |
انتخاب ها |
|
|
|